آرش

فرشته احمدي
a_fereshteh@yahoo.com

از پشت در صداي پچ پچ مي آيد. به پهلو خوابيده ام و به پوستري که پشت در چسبانده شده، نگاه مي کنم. بستني هاي قيفي، ليواني، چوبي، ناني، با رنگهاي مختلف همه جاي تصوير را پر کرده اند. مامان چند بار توي اتاق سرک مي کشد. در را که باز مي کند، بستني ها مي روند آن پشت. چشمهايم را مي بندم. مي آيد تو. از زير بلوزم چادر گلوله شده را بر ميدارد. جيغ مي زنم و چادر را پس مي گيرم. سوسن در را باز مي کند:
- مامان! بيا بيرون.
لباس کرپ مشکي به سوسن مي آيد. قدش بلند تر شده. قد من هم بلند است. جلوي آرش که ايستاده بودم، از پشت شانه ام سرش را بيرون آورده بود. فريبا گفته بود:
- آخي...اين آرشه؟
- کدوم؟ آره.
- چه موهاي سياه و فرفري اي داره. عکس درشت تري ازش نداري؟
- نه ندارم.
- معلومه شکل توئه.
- نه نيست. حالا خاطرخواش نشي!
و عکس را قاپيده بودم:
- بدو بريم سر کلاس دير ميشه.
توي کلاس، عکس را که لاي کتابم بود، جلوي صورتم گرفتم و هي نگاهش کردم. مامان و بابا لم داده بودند به پشتي. من توي درگاه دستم را به چارچوب تکيه داده بودم و آرش از پشت شانه من سرش را بيرون آورده بود. بدن من تمام بدن آرش را پوشانده بود. اما روي سنگ سفيد، پارچه اي که رويش انداخته بودند از روي شکمش تا بالاي زانوهايش مي رسيد. تا آن موقع لخت نديده بودمش. دورش چرخيدم. کسي بهم گفت:
- برو بيرون.
به آرش گفتم:
- برو بيرون.
به مامان گفتم:
- اينو بفرست تو کوچه بازي کنه. فريبا مي خواد بياد اينجا با هم درس بخونيم.
مامان چادر سرش کرد و دست آرش را گرفت:
- ما مي ريم نون بخريم. يه سر هم تا خونه خاله ت مي ريم. نيم ساعت ديگه زير برنج رو خاموش کن.
آرش گفت:
- پارک، بستني.
يک بار توي پارک وقتي آرش به بستني اش ليس مي زد، پسري را ديدم که پشت نيمکت قايم شده بود و خيره خيره به ما نگاه مي کرد. همان موقع دلم خواست آرش بميرد.
يک موقع ديگر هم آرزو کرده بودم که بميرد. وقتي سر سفره پيشش مي نشستم، نه. وقتي توي اتاق کناري خوابيده بود، نه. وقتي با مامان و بابا تلويزيون نگاه مي کرد، نه. وقتي عمو با دوربين تازه اش آمد تا ازمان عکس بگيرد، آرزو کرده بودم.
آرش داشت توي اتاق نقاشي مي کشيد. عمو داد زده بود:
- آرش بيا مي خواييم عکس بگيريم.
نيامده بود. من جلوي در اتاق دست به سينه ايستاده بودم. مامان، بابا چايي مي خوردند. عمو باز آرش را صدا کرده بود. من گفته بودم:
- بگير ديگه. خسته شديم.
- تا آرش نياد نميشه.
بابا صدايش کرده بود. آرش که مي خواست از اتاق بيرون بيايد، من دستم را به چار چوب تکيه داده بودم. مامان گفته بود:
- آرش بيا پيش ما بشين.
من داد زده بودم:
- نه، ما همين جا وايميستيم.
نور فلاش به چشمهايم خورد و آرزو کردم. خيلي يواش آرزو کردم. اما آرش مرد. گريه کردم. رو سرم خاک ريختم. رفت لاي موهام. خيلي دوست دارم خاک برود لاي موهام تا هي با سر انگشتهام، روي پوست سرم دنبال دانه هاي ريز خاک بگردم. روسري ام را در آوردم. زنها دستهايم را گرفتند. همان موقع يک چيزي تو شکمم وول خورد. بعد آمد بالا. از توي شکمم آمد بالا. رفت توي سينه ام. بعد رفت توي پشتم، درس وسط کتفهايم. هنوز آنجاست. گرد است. گنده است و سفت. اگر الان لخت بشوم، مامان و سوسن آن را مي بينند. آرش که لخت بود، ديدمش. کنارش رو سنگ سفيد نشستم. خيس بود. دستم را روي قوزش گذاشتم. سفت بود. حالا همه مي آمدند و بدن لختش را مي ديدند. خودم را رويش انداختم. کسي دوباره گفت:
- برو بيرون.
صداي خانم معلم بلند شد. خيلي بلند گفت:
- برو بيرون.
فريبا با آرنجش به من زد. سرم را بلند کردم. بچه ها مي خنديدند. کتاب و کيفم را برداشتم و رفتم توي حياط. روي سکوي شيرهاي آبخوري نشستم. عکس را از لاي کتاب برداشتم. شير را باز کردم و گرفتمش زير آب. همه خيس شديم. بابا اصلا حواسش نبود. چون هيچوقت به دوربين نگاه نمي کند. با اخم به چايي اش خيره شده بود. مامان به بابا نگاه مي کرد و لبخند مي زد. مامان خب..هميشه لبخند مي زند. حتي وقتي گريه مي کند. اگر براي عکسش چند قطره اشک مي کشيدم، شبيه وقتي مي شد که زنها توي مسجد دوره اش کرده بودند. من هنوز هم توي درگاه ايستاده بودم و مستقيم به دوربين نگاه ميکردم و به هر کس که عکس را نگاه کند. ببينيد! قدم بلند است. چشمهاي سياه و گنده اي دارم. دستم را به چارچوب تکيه داده ام و صاف به دوربين نگاه مي کنم. انگار مي گويم؛ به من نگاه کنيد. فقط به من نگاه کنيد. به چشمهايم. حالا آرام تا ده بشماريد. کسي که از روي شانه من سرک ميکشد، محو مي شود. انگشت شستتان که روي چايي باباست، مي سوزد و عکس از دستتان مي افتد.
عکس از دستم افتاد توي آبخوري. همه خيس شده بوديم. موهاي سياه آرش چسبيده بودند به سرش. سنگ سفيد خيس بود. پارچه روي پاهاي آرش خيس بود و موهايش ديگر فرفري نبودند. چسبيده بودند به سرش. فريبا اگر ميديد، نمي گفت:
- چه موهاي سياه فرفري اي!
مي گفت:
- آخي...
آن دفعه که مامان زد روي دست آرش، من هم گفتم:
- آخي...
داشت با ته سيگار بابا بازي مي کرد. مامان زد روي دستش:
- برو دستات رو بشور.
بابا سيگارش را محکم به ته زير سيگاري فشار داد. هنوز خيلي از سفيديش مانده بود. سيگار چين چين شده و افتاد. آرش آن را برداشت و از دو طرف کشيد. چين هايش را صاف کرد و قد سيگار بلند شد. مامان زد روي دستش:
- برو دستات رو بشور.
دستهايش را شسته بودند. همه جايش را شسته بودند. خيس بود و به پهلو روي سنگ سفيد خوابيده بود.
عکس داشت توي آب لوله مي شد. انگشتم را روي کله آرش کشيدم. پاک شد. عکس را برداشتم. دايره سفيدي بالاي شانه ام بود. فريبا اگر ميديد، مي گفت:
- اِ ...پس آرش کو؟
- با مامان رفتن بيرون.
- چرا هيچوقت نيست؟
- نيست ديگه.
خنديده بود و پوستر لوله شده را باز کرده بود:
- اينو واسه آرش آوردم.
بستني هاي قيفي، ليواني، چوبي، ناني، با رنگهاي مختلف همه جاي تصوير را پر کرده بودند. خنديدم. يک بار به فريبا گفته بودم:
- آرش عاشق بستنيه.
براي آرش بستني آورده بود. اما آرش خانه نبود و بستني اش آب شد.
- اين دفعه عکس بستني رو آوردم که آب نشه. چرا هيچوقت نيست؟
- نيست ديگه. کجا درس بخونيم؟ تو حياط خوبه؟
- کاش فاميلتون کمانگير بود. اونوقت آرش ميشد، آرش کمانگير.
توي دلم گفتم:
- آرشِ کمان....آرشِ کمان...
اما به فريبا گفتم:
- آره. بابام شعرش رو خيلي دوست داره.
شعري بود که هي اسم آرش تويش تکرار مي شد. آرشي بود که کماني داشت. آن را کشيد و کشيد. کمان خم شد و خم شد و تير آنقدر رفت که همه جان آرش را با خودش برد.
نمي توانم به پشت بخوابم. انگار تيري وسط کتفهايم فرو رفته. انگار اگر عمو بيايد ازمان عکس بگيرد مرا آن پشتها قايم مي کنند.
من و بابا روبروي عمو ايستاده ايم. بابا سيگارش را مي مکد و ابري از دود جلويم درست مي کند. به عمو مي گويد:
- حالا...حالا بگير.
من و مامان روبروي عمو ايستاده ايم. مامان چادرش را باد مي دهد. چادر پهن و بزرگ مي شود و مرا مي پوشاند. به عمو مي گويد:
- حالا...حالا بگير.
من و سوسن روبروي عمو ايستاده ايم. سوسن عطسه مي کند و جلويم خم مي شود. خودم مي گويم:
- حالا...حالا بگير.
آدمهاي صاف جلوي عمو ايستاده اند. من را هل مي دهند جلو. عمو عقب مي رود. خيلي عقب:
- جمع شين. بيشتر بيشتر.
توده رنگارنگي از آدمها درست مي شود. عمو از چشمي دوربين نگاه مي کند و مي بيند که مرا نمي بيند:
- حاضر؟
ما همه داد مي زنيم:
- حاضر.
عکس دسته جمعي را روي قبرم گذاشته اند. من يکي از آنهام. چيزي پيدا نيست؟ موهاي قشنگي دارم، سياه و فرفري. معلوم نيست؟ داد مي زنم:
- معلوم نيست؟
سوسن مي گويد:
- چي؟ چي معلوم نيست؟
مامان گريه مي کند و از اتاق بيرون ميرود. در را باز مي گذارد و بستني ها مي مانند آن پشت. به سوسن مي گويم:
- در رو ببند. اونا اون پشت آب مي شن.
در را مي بندد و مي پرسد:
- چيا؟
- همونا ديگه.
چادر را دوباره گلوله مي کنم و مي گذارم پشت بلوزم. تا کسي مرا با خود جايي نبرد. تا از من عکس نگيرند. تا عکسهاي خيلي ريزم را به دوستهايشان نشان بدهند. تا روي سنگ سفيد به پهلو بخوابم...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31043< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي